Black life
Black life

Black life

داستان دختر نابینا

داستان دختر نابینا

 

دختری بود نابینا

که از خودش تنفر داشت

و فقط یکنفر را دوست داشت

دلداده اش را

و با او چنین گفته بود

« اگر روزی قادر به دیدن باشم

حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم

عروس حجله گاه تو خواهم شد »

 

 

_ _ _

 

و چنین شد که آمد آن روزی

که یک نفر پیدا شد

که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد

و دختر آسمان را دید و زمین را

رودخانه ها و درختها را

آدمیان و پرنده ها را

و نفرت از روانش رخت بر بست

 

_ _ _

دلداده به دیدنش آمد

و یاد آورد وعده دیرینش شد :

« بیا و با من عروسی کن

ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

 

_ _ _

دختر برخود بلرزید

و به زمزمه با خود گفت :

« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »

دلداده اش هم نابینا بود

و دختر قاطعانه جواب داد:

قادر به همسری با او نیست

 

_ _ _

دلداده رو به دیگر سو کرد

که دختر اشکهایش را نبیند

و در حالی که از او دور می شد گفت

« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی »

چشمات از پوبون

چِشْمـ ا تـ یِ دُنْیاس

لینک دانلود

گندم از عرفان کالبد

گَنْدُمْـ)

فِرِشْتِهـْ یِ مَنـْی وَلیـ ـع بُرُ بِعـْ جَهَنَمـْ)

لینک دانلود

حرفِ دِلْ

حرف دل

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر

پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!

دُخْتَرِ

دختره 


ی حلقه میخواست 


ولی پسره بجاش 


یه عروسک خرس بهش داد 


دختره با عصبانیت 


خرس و پرت کرد وسط جاده 


پسر خواست بره برش داره 


ولی 


ماشین بهش زد و 


مرد .... 


تو مجلس ختمش 


دختر خرس و بغل کرد 


و دستگاه تو ی خرس حرف زد 


بامن ازدواج میکنی ♡♡♡ 


و دختره توی خرس یه حلقه پیدا کرد :)